در ساعت پنج بعداظهر

شال گردان ام را پوشیدم کلاهم را سر گذاشتم پالتو ام را تنم کردم ولی چتر بر نداشتم دوست داشتم زیر برف راه بروم دست هایم را توی جیبم کردم خم شدم و زیر برف تند تند شروع به راه رفتن کردم آن لحظه به این فکر می کردم که چند وقت از آخرین تماس مان گذشته است شاید یک هفته شاید هم بیشتر دیگر چه اهمیتی داشت به هر حال همه چیز تمام شده بود نمی دانم چرا این وقت ها آدم دلش می خواهد به این چیزها فکر کند به اطرافم نگاه کردم همه داشتند فرار می کردند ولی معلوم نبود از چه چیزی؟ از برف بود که فرا می کردند یا این که شاید دلشان نمی خواست به این مسایل فکر کنند شاید هم از خودشان فرار می کردند به هر حال به  قدم زدن نوستالژیک ام ادامه دادم ساعت پنج بعد از ظهر قرار داشتم درست در ساعت پنج بعد از ظهر باید می رفتم پیش این مردک روانکاو و یک ساعت از وقتم را به سرو کله زدن با او می گذراندم .
البته باید اعترف کنم که یکی از جالب ترین جلساتمان بود از او پرسیدم : چرا سوراخ سنبه های زندگی ام را انگولک می کنی و به دنبال چه می گردی؟ به من گفت : کارم تحلیل کردن است باید بدانم از او پرسیدم : با این پنج جلسه فکر می کنی اصلا به روانکاوی احتیاج داشته باشم ؟ گفت: خیلی زیاد گفت می دانم که از آمدن به اینجا راضی نیستی و برایت لذت بخش نیست اما باید ادامه دهی از آن روز تا حالا دارم به این فکر می کنم که چرا به روانکاوی احتیاج  دارم آن هم خیلی زیاد به من گفت چرا جمله هایت را هیچ وقت تمام نمی کنی و فعل آن را نمی گویی؟ راست می گفت این یکی ازعادت هایم بود . به من گفت: می خواهی همیشه مخاطبت جمله ات را تمام کند چون تو دنبال تایید دیگرانی ولی از نظر من این یک عادت است همیشه این طور صحبت می کنم به هر حال تصمیم دارم باز هم جلساتم را ادامه بدهم ولی هر وقت می روم توی اتاقش و چشمم می افتد به جعبه دستمال کاغذی که گوشه میز است فکر می کنم این مردک می خواهد اشک همه را در بیاورد و دستمال کاغذی هم آماده برایشان گذاشته است آن گوشه. خلاصه از آن دستمال کاغذی خوشم نمی آید شاید یک روز این را به او گفتم می خواهم بگویم کارتو چیست ؟ ملت می آیند پیش تو گریه کنند یا می آیند پیش تو که اشگشان را دربیاوری! به هر حال فعلا کماکان  دارم به این  فکر می کنم که چرا به روان کاوی نیاز دارم آن هم زیاد .

3 دیدگاه

برای tahaavo پاسخی بگذارید لغو پاسخ